ماهی های شهری



میدان انقلاب.
اگر از من بخواهی آرامش بخش ترین نقطه ی تهران را نشانت بدهم تورا میبرم کنار آبمیوه فروشی ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب و بعد آرام دستت را میگیرم و میرویم تا فلسطین پیاده و هر ویترین پر از کتابی که میبینیم چند لحظه ای می ایستیم تا کتاب هایش را یک دل سیر نگاه کنیم و سکوتمان را لا به لای صدای پایان نامه و ترجمه گم کنیم و بعد میبینیم خودمان را هم گم کرده ایم انگار.میدان انقلاب از آن مکان هاییست که میتوانی در آن خودت را پیدا کنی خود همیشگی ات را. نه آنقدر پر از تفاخر است مثل میدان تجریش؛ نه آنقدر تمیز مثل هفت تیر؛ نه آنقدر بزرگ مثل آزادی و نه آنقدر شلوغ مثل راه آهن. میدان انقلاب را فقط باید با خودش توصیف کنی. خودش؛ کتابفروشی هایش، دستفروش هایش، دانشجوهایش.فلافل فروشی های پر از مردم معمولی اش کافه های پر از دلدارش، دستفروش های مهربانش حتی دود اتوبوس های ضلع شمالی اش.

 


و بعد از ۹ سال باز هم داغ فرودگاه امام خمینی را حس میکنم.باید روزی بنویسم که چقدر پشت سر هر رفتنی اشک ریختم که پشت هر رفتنی چقدر ناامید شدم از ماندن، از ساختن، از خوب شدن این درد ها.باید بنویسم باید بمانند اینها هر چند که سرد شده همه اشان.این تاریکی های مطلق.این لحظه هایی که از این سرزمین میترسم و از ضحاک ها و از مارها.و از خون جوانان وطن شاید؟.و خوب میشویم شاید ماهم؟ که جواب من تسلیم است.
.
اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
می خندی اما گریه دارد حال این شهر
#اخوان_ثالث


امسال به مراتب داره عجیبتر میشه.من امسالو با این شروع کردم که سرشار از روحیه بودم و داشتم با کاغذای رنگی و نوشته های مثبت دنیای اطرافمو شاد میکردم.نمیگم جواب نداد من تلاش کردم که یه دنیای رنگی تر بسازم اما داستان اینه که وقتی میخوای اینطوری امید داشته باشی دنیایی که میسازی واهیه.تخیلیه دنیایی که هر روز صبحش پست یه اینفلوئنسرو باز میکنی و میبینی بح بح داره کتاب میخونه پس منم کتاب میخونم بعد میزنی استوری بعدی و میبینی داره قهوه میخوره و بیت گوش میده و قهوه میخوری و بیت گوش میدی با اینکه سلیقه ی موسیقیت نیست.من در حسرت خوشبختی اینفلوئنسرا نبودم اما خیلی ساده میخواستم فکر کنم که میشه کل زندگی رو کتاب و قهوه و موسیقی روشنفکرانه کرد.میشه اخبارو نادیده گرفت میشه از هر فروشنده ی مترویی که میبینی رو برگردونی.و میشه حجم جیبت نامتناسب با خواستت باشه ولی روش پافشاری کنی.این دنیاییه که من تا قبل از مهر امسال ساخته بودم دنیای بر اساس نظم پر از برنامه ریزی پر از کارای روشنفکرانه با ژست روشنفکرانه که توهم دانایی بهم میده.که بهم اجازه میده بقیه رو نقد کنم یا احمق تصور کنم یا اگه مثل من فکر نکردن بهشون برچسب بدبین بزنم.دنیای اون روزا عجیب جواب میداد چون به جای اینکه تا ساعت دوی نصفه شب بشینم روی تختم و یه بند آهنگ رپ و غمگین گوش بدم ساعت ۱۲ شب با یه آهنگ آروم امید بخش میخوابیدم و شاید هم گاهی برای اینکه دو نمره بیشتر توی یه پروژه بگیرم تا صب بیدار میموندم.دنیای اون روزا خوشحالم میکرد باعث میشد راحت اعتماد کنم
اما مهر امسال.دقیقا ۱۲ مهر یکی بالاخره یه سوزن به این بادکنک خیلی باد شده زد و اون بادکنک بالاخره ترکید بالاخره خواستم که چشمامو باز کنم کاغذ رنگیا رو جمع کنم و فک کنم که بستن چشمام روی واقعیت باعث نمیشه که واقعیت محو شه فقط باعث میشه وقتی چشمامو باز کردم واقعیت تبدیل به نور نئونی شده باشه که چشممو شدیدا میزنه.و از اون موقع من فقط گیج زدم‌نمیدونم که چه کسی میتونه جواب سوالمو بده یا چی کار باید بکنم‌واقعیت اینه که قبلش یه آدمی بود که من باهاش خوشحال بودم و فکر میکردم میتونیم یه آینده ی عجیب رقم بزنیم و بعد اونم ناپدید شد همه ی اینده ناپدید شد و بعد من موندم با هیچی به عنوان آینده که بهش فکر کنم و الانی که نادیدش میگرفتم ولی بالاخره ظاهر شده بود.
شاید یه وقتایی فک کنم زندگی در بی خبری بهتر بود اما من نمیتونستم اونطوری ادامه بدم من نمیتونستم امید الکی داشته باشم من هیج وقت ناامید نشدم اما شاید یکمی واقع بین تر بودن بد نباشه.
از همون ۱۲ مهر به اینور دارم فقط میگردم.نمیخوام دیگه تظاهر کنم و حقیقت اینه که من حقایق مثبتو بیشتر از منفی دوس دارم حتی الانم اما من تو پیدا کردن حقیقت خیلی ضعیفم.سالهای سال چشمامو بستم و حالا که باز کردم نمیتونم بفهمم حقیقت چیه من چیم یا این دور و اطراف چه خبره.و کتابا حالا دیگه خستم میکنن چون من دیگه سوالی ندارم چون دیگه جواب قاطعی وجود نداره.


هر کاری که میکنم نمیتونم خودمو متقاعد کنم که یکی از آدمای اینترنتی باشم. حتی با اینکه میدونم چقد فایده میتونه داشته باشه اما نمیتونم یکی از اون آدما باشم!!

اینستا باعث میشه خودم نباشم. تویی.تر باعث میشه از آدما بدم بیاد بدون اینکه شرایطشونو بدونم. و حتی این روزا تلگرامم باعث میشه احساس کنم همش درگیر سو تفاهمم.از این در ارتباط بودن زیاد خوشم نمیاد:(


هر سال توی چیذر شب حضرت قاسم گل، حنا یا نبات پخش میکنن امسال اولین سالی بود که حنا رو میدیدم و حقیقتش این موضوع گریه آوره اما باید دونست که گاهی گریه کافی نیست و شاید مفهوم و هدف مهم تر باشه. پیش خودم فکر کردم اگه یه روزی توانایی مالیشو پیدا کردم کتاب نذر میکنم.

توی کتاب حماسه ی حسینی آقای مطهری جلد اول توضیح میده که مراسم ازدواج برای حضرت قاسم از لحاظ تاریخی مستند نیست و اساسا چنین چیزی با منطقم سازگار نیست که در حالیکه دو روزه که آب قطع شده و مصیبت بزرگی در راهه مراسم عروسی برگزار کنن.

دقیق یادم نیست که از نظر مستندات تاریخی حضرت قاسم تازه داماد بوده یا نه اما در هر صورت دیدن این گلا و این حنا یه جورایی غم انگیزه.

 

پ.ن: عکس داره اما هنوز بلد نیستم تو وبلاگ عکس بذارم:)(مهندس کامپیوتر مملکتو ببین توروخدا:/)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پنگوئن خانم :) آموزش سئو بصورت رایگان Free Articles هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد انواع کیت فلزیاب مدار فلزیاب و قطعات فلزیاب وبلاگ معرفی لوازم آرایش آقای وبلاگ حفاظ رودیواری آهنگ جدید تمامی راهکار های ثبت شرکت و برند